ائلمانائلمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات پسرم ائلمان

بدون عنوان

عشق من این هفته رفتی 27 هفتگی دیگه تو شکم مامان بزرگ میشی قبلا طرف چپ میخوابیدم این هفته کلا هیچجور نمیشه دراز بکشم عضلات شکمم میگیره خیلی درد ناک اما وقتی حس میکنم تووجودمی درد فراموشم میشه پسر نازم امروز واکسن کزاز زدم  چن روز پیشم خاله سمیرام لحاف تشکتو دوخت ان نه هم دستش درد نکنه اومد روکششون و انداخت البته بابا علی سنگ تموم گذاش ی کمکی هم کرد دست همه درد نکنه مامانی هم کمر درد گرفت نقش تدارکات داشتم .گلم میبوسمت زود بزرگ شو   ...
24 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

عزیزم امروز جمعه 19/2/93مصادف با سالگرد مامان جون .مامان جون خیلی مهربون بود با رفتنش ی غم بزرگ تو دلم کاشت مامان امروز مراسم گرفته میرم اونجا در ضمن جواب ازمایش قند خونم خوبه .دختر زهرا هم پری روز بدنیا اومد دلبندم فردا میرم خونه خاله سمیرا بابا علی هم میره میانه کارای اداری رو تموم کنه ...
19 ارديبهشت 1393

`نفس مامانی

سلام مامانی پسر نازم امروز با بابا رفتیم دکتر فشارمو گرفت خوب بود بعد برا تعیین سن و رشد و سلامتیت رفتیم سونوگرافی صدای قلبتم شنیدیم قربونت بشم بابایی هم با ذوق تموم تماشات میکرد ت و شکم مامان دقیقا 25 هفته گی هستی ضربان قلبت منظم با ریت 143 میزنه هی چ مشکلی نداری خیلی ممنون خدایا شکرت بعد اومدیم بازار هوس توت فرنگی کرده بودی تا رسیدم خونه خوردم فردا قرار با خاله سمیرا اینا بریم گردش جلفا عزیزم میبوسمت برا اومدنتلحظه شماری میکنم قرار ناهار درست کنه تا من اذیت نشم آخه خیلی به فکرمه امیدوارم تو راه اذیت نشی . ...
18 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

پسر خوشگلم جلفا خیلی خوش گذشت برات اسباب بازی گرفتیم عکساشو برات میذارم     چند روزه دیگه هم قرار لحاف تشکاتو بدوزیم خلاصه داریم برا اومدنت حاضر میشیم فردام میرم ازمایش قند خون بدم میگن سخته چن بار ازم خون میگیرن چن ساعتم باید گرسنه ب مونی پسر نازم مامانی رو تا الان اذیت نکردی فدات شم چقد پسر ساکت و نازی هستی دلم میخواد زود ببینمت   ...
16 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

عزیزم 21 اذر 1392 وقتی فهمیدم در وجود من شرو به نفس کشیدن کردی انگار خوشبخترین  ادم کره زمین بودم پرواز میکردم نمیدونستم چطور به بابات خبر بدم میخواستم قبل همه بابایی بدونه وقتی فهمید اشک تو چشاش جمع شده از خوشالی خندید فریاد زد صب همون روز هوس خرما کردم نمیدونی چقد دلم میخواست بابایی رفت برام خرید اورد خاله سمیرام شنید کلی ذوق کرد دایی حسینم فقط میخواس بدونه کی به دنیا میای خلاصه ما رفتیم میانه قضیه لو رفت و عمه ها و مامان بزرگ عادله کلی خوشال شدن و جشن گرفتن اخه ی سال بابا فیروز مریض تو تخت این خبر خوش بعد همه غصه هامون بود عمه سمیه شیرینی گرفت و عمو حمید کلی واسم چیز میز میخرید ماهی البالو خشک کیک یزدی بخاطر تو دیگه عزی...
16 ارديبهشت 1393