ائلمانائلمان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات پسرم ائلمان

بدون عنوان

1393/2/16 19:27
نویسنده : آنا
138 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم 21 اذر 1392 وقتی فهمیدم در وجود من شرو به نفس کشیدن کردی انگار خوشبخترین  ادم کره زمین بودم پرواز میکردم نمیدونستم چطور به بابات خبر بدممیخواستم قبل همه بابایی بدونه وقتی فهمید اشک تو چشاش جمع شده از خوشالی خندید فریاد زد صب همون روز هوس خرما کردم نمیدونی چقد دلم میخواست بابایی رفت برام خرید اورد خاله سمیرام شنید کلی ذوق کرد دایی حسینم فقط میخواس بدونه کی به دنیا میای

خلاصه ما رفتیم میانه قضیه لو رفت و عمه ها و مامان بزرگ عادله کلی خوشال شدن و جشن گرفتن اخه ی سال بابا فیروز مریض تو تخت این خبر خوش بعد همه غصه هامون بود عمه سمیه شیرینی گرفت و عمو حمید کلی واسم چیز میز میخرید ماهی البالو خشک کیک یزدی بخاطر تو دیگه عزیزکم عمو هادیم برات از مشهد ی دست لباس خوشگل اورده

تو سه ماهگی بابایی خواب دیده بود پسری کاکال زری چن روز بعدم سونو70درصد خواب بابرو تعبیر کرد با بابایی کم کم برات لباساتو میخریدیم کلی هم ذوق میکردیم  تو این 3ماه دایی حسین کلی خوراکی واست میاورد به لواشک و...عمو هادیم انار خلاصه همه فامیلا فکر من بودن

اما سهم بابا علی جدا بود غذاش دیر میشد چیزی نمیگف اخه بعضی موقع نمیتونستم غذا بپزم به من خیلی میرسید بابا علی خیلی مهربونه بیای بیشتر اشنا میشی عاشق جفتتونم

ی خورده هم مامانی حساس شده بود نه غذا میخورد نه بوی غذا رو تحمل میکرد اما بابا همش کنارش بود تو 4 ماهگیت حالم کم کم خوب شد

راستی بابا یه پلنگ صورتی برات گرفته اورده

عید امسالم خاله سمیرا برات کیف دوخته عمه فاطمه جوراب فرستاده دایی حسین از ترکیه برات کلی لباس خریده

با آن نه هم رفتیم حوله وسایل ضروریتو این ماه یعنی 93/1/23گرفتیم مبارکت باشه

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان سمیه
12 اردیبهشت 93 18:40
سلام.خوشحالم که یه مامان منتظر مثل خودم پیدا کردم خوشحال میشم شما هم به کلبه ما سربزنید تا بیشتر باهم اشنا بشیم.اومیدوارم نینی تون سالم به دنیا بیاد.